خاطره شهید کمال اصغری
نقل از پدر شهید
شهادتم با رضایت شما حاصل می شود :
چند بار از طریق بسیج دانشجویی دانشگاه، بدون آنکه به ما اطلاع دهد، عازم جبهه ها شده بود. اما هر بار پس از بازگشت از منطقه جنگی و مراجعت به منزل کاملا موضوع را کتمان می کرد. هر بار که از او سؤال می کردیم: چرا وقتی به دانشگاه تلفن می زنیم، از بودن شما اظهار بی اطلاعی می کنند؟ به بهانه های مختلف از جواب دادن خودداری می کرد. تقریبا دوران پایان تحصیلات خود را پشت سر می گذاشت که یک روز نزد ما آمد و گفت: پدر و مادر عزیزم، می خواهم با اجازه شما از طریق بسیج دانشگاه چند رونق را به جبهه بروم. همچنین، دوره کوتاه آموزش نظامی را با سایر دوستان دانشگاهی پشت سر نهاده ایم تا بتوانیم در منطقه مفید تر واقع شویم. شهید کمال، به این خیالی که ما از اعزام های قبلی وی با اطلاع نیستیم خواست به گونه ای جلوه دهد که اولین بار است، عازم جبهه می باشد. ناگهان رو به ایشان کردم و گفتم: دفعات قبل، مگر شما از ما اجازه گرفته بودید؟ چرا خودسرانه اقدام به رفتن کردید؟ در ضمن، چون شما فرزند ارشد خانواده می باشید، امید ما به آن است که در آینده کمک کار و دستگیر من و مادرتان باشید ، بعلاوه، فلسفه این جنگ و کشته شدن در این راه هنوز برایم روشن نیست. شهید کمال، با چهره ای ملول رو به ما کرد و گفت:
پدرم، اولا اگر شما اجازه رفتن به جبهه را به من ندهید ، از این جهاد در راه خدا و دفاع از مقاسات و آرمانهای دینی و انقلابی در محضر خدا بی بهره می شوم. زیرا رضایت شما را حاصل نکرده ام. ثانیا رزمندگان ما در جبهه های حق علیه باطل در یک دست، سلاح و در دست دیگر کلام خدا را به همراه دارند ولی مزدوران بعثی به نوامیس ما تجاوز کرده و با مشاهده سنگرهایی که طی عملیات مختلف از آنها تسخیر نموده ایم و ابزار و وسایل لهو و لعبی که در آنها به دست آمده می توان نتیجه گرفت که کدام جبهه به حق است و کدام باطل۔
حال، من نیز امروز بنا به فرمان ولی امر خود که فرموده بر تمامی کسانی که قدرت رفتن و حضور در جبهه ها را در خود می بینند، تکلیف است تا دوشادوش سایر رزمندگان اسلام برای مقابله با دشمن به پا خیزند؛ احساس وظیفه نموده همپای دیگر دوستان دانشجوی خود برای احیاء دین خدا و مبارزه با کفر مهیا شده ام تا توفیق حضور در جبهه را بیابیم. این را بدانید که چون، بدون رضایت شما حتی اگر به فیض شهادت هم برسم، خداوند از من راضی نخواهد بود پس، از شما پدر و مادر عزیزم استدعا دارم، با علم به آنکه می دانید برای دفاع از مرز و بوم کشور عزیزم و حمایت از انقلاب و امام خود، لباس رزم را به تن می کنم، با رضایت کامل راهیم کنید و از دعای خیر خود، مرا محروم نکنید. بعد از شنیدن حرفهای کمال، چند روزی سخت به فکر فرو رفتم و هر چقدر که موضوع را بیشتر می شکافتم، بیشتر متوجه می شدم که حق با کمال است. در نتیجه وی را صدا زدم و رضایت خود را برای رفتنش به جبهه اعلام کردم.
بعد از شنیدن این خبر، اشک در چشمانش حلقه زد و از شوق زیاد نزدیک بود فریاد بزند. حرفهای کمال باعث شد با آنکه تا آن زمان جبهه ها را ندیده بودم ولی تصویری زیبا از رشادت ها و حماسه آفرینی های جوانان فداکار کشورمان که برای اهداف مقدس خویش با دشمن تبرد می کنند، در ذهنم نقش ببندد و خود را برای هر خبری آماده کنم و راضی بشوم به رضای الهی پس از گذشت ۲۴ روز از رفتنش به ما خبر رسید که او در خاک، مطهر و معطر جبهه های جنگ حق علیه کفر با کمال افتخار به وجه الله نزدیک شده تا بهشت جاویدان را از آن خود نماید .
« نقل از پدر شهید»