خاطره شهید یعقوب مهدی زاده
ضمن سلام، امیدوارم در سایه ی خداوند متعال سلامت و موفق باشید و اگر از فراقت و دوری اینجانب ناراحت هستید، یادآور می شوم که هیچگونه جای ناراحتی نیست و من با پشتوانه کامل هم اکنون مشغول گذراندن امتحانات ترم دوم هستم و هیچگونه مشکلی ندارم مشکل درسی حل شده است فقط ناراحتی من از شما و بچه ها و مامان است. امیدوارم حالشان خوب باشد. همچنین اگر از یعثوب نامه و یا اطلاعی دارید برایم بنویسید. دیگر بیش از این مزاحم نشوم. به امید پیروزی نهایی رزمندگان اسلام. در پایان سلام مرا به مامان و بابا و داداش و زن داداش و آبجی ، آتاهوشنگ و دیگر دوستان و آشنایان برسانید، همچنیناز حال سپیده برایم بنویسید که چه کار می کند و آیاباز هم شیطنت می کند یا خیر؟
والسلام / یعقوب مهدی زاده
22/3/65
مادر شهید می گوید:«همیشه و در همه حال نمازش را سر وقت می خواند هر چند هنوز به سن تکلیف نرسیده بود و با برادر بزرگتر از خودش راه نمی آمد همیشه به او می گفت نماز بخوان تا دلت آرام بگیرد و با یاد خدا به راه غیر مستقیم نروی ،ولی برادرش می گفت؛که هنوز به سن تکلیف نرسیده ام و یعقوب او را نصیحت می کرد و می گفت؛من هم به سن تکلیف نرسیده ام ولی با این حال نماز می خوانم اگر اراده کنی تو هم می توانی بخوانی».مادر شهید بازمی گوید:«یعقوب در حین انجام فعالیت های انقلابی در سیمتری با درگیری که شده بود به چاه افتاده ول باس هایش به کلی کثیف شده بود وقتی به خانه آمد با آن وضع او را دیدم ترسیدم و بعد ماجرا را برایم توضیح داد».
مادر شهید می گوید:«یعقوب کلاس چهارم ابتدایی بود که هیجان زده و خوشحال چیزی را در زیربغلش پنهان کرده بود وارد خانه شد. وقتی علت را پرسیدم گفت؛مادر جان کارنامه ی قبولی من است ترسیدم بچه ها پاره کنند وشما باور نکنید که من قبول شده ام».
در اواسط سال دوم راهنمایی درسال 1355 ترک تحصیل کرده ، به عنوان سرباز وظیفه با سپاه عازم جبهه شدو به مدت دو سال در خرمشهربه عنوان رزمنده خدمت می کرد .علاقه ی خاصی به جبهه و جنگ داشت و عاشقانه در راه کشورش می جنگید.
به امام ارادت خاصی داشت و از فرمان امام خمینی پیروی می کرد و می گفت؛ما باید با تمام قدرت وتوان دشمن را از خاک ایران بیرون کنیم. بیشتر وقت در جبهه می ماند و به مرخصی نمی آمد،تا اینکه در سال 1357 ایران به رهبری امام خمینی و زحمت های مردم وطن پرست ایران به پیروزی رسید و یعقوب نیز از این بابت که خوشحال بود و در پوست خود نمی گنجیدو یعقوب نیز در همین سال سربازی اش اتمام یافت و به اردبیل باز گشت .یعقوب قصد ادامهی تحصیل را داشت و به همین خاطر در سال 1385 که مردم به آرامش و آسایش رسیده بودند درمدرسه ی راهنمایی ابومسلم شروع به تحصیل کردو ،وضعیت درسی او نیز خوب پیش می رفت.
یعقوب رابطه ی صمیمانه ای با خانواده اش برقرار می کرد و تا حد امکان کمک حال والدین و خواهر و برادرانش بود،و با همسایگان و خویشاوندان نیزرابطه ی خوبی داشت و به همه کمک می کردو همه ی فامیل و خویشاوندان به خاطر اخلاق خوب یعقوب از او تعریف و تمجید می کردند. مادر شهید در این مورد می گوید:«با آنکه خودش بیکار بود ولی با این حال صله ی ارحام می کرد به یکی از همسایه ها که شوهرش مرده بود همیشه به من می گفت؛مادر جان دست گیری از نیازمندان از حضرت علی (ع) مانده از آن ها دلجویی کن و وقتی فهمید که بیمه شده اند ،دیگر خیالش راحت شد .»
یعقوب به همه احترام می گذاشت ولی احترام خاصی به والدینش قائل بود،تا اینکه یعقوب وارد دوره ی سوم راهنمایی شد و در اوقات بیکاری اش به مغازه ی پدرش می رفت،یعقوب 51 ساله بود که در ایام محرم به مسجد می رفتو با دسته های عزاداری می گشت و عاشق امام حسین)ع( بود .یعقوب دیگراحساس مسوولیت می کرد مادر شهید در این مورد می گوید:«به مغازه ی پدرش می رفت وبارهایی راکه جلوی مغازه می آوردند آنها را خالی می کرد و دستمزدی که از خالی کردن آن ها می گرفت همه را به قلکش می ریخت و در عید نوروز برای بچه ها وسیله می خرید». روزها چون رعد و برق سپری می شد و.یعقوب رفته رفته باز هوس جبهه کرده بود ولی با درس خواندنش جور در نمی آمد با مرور زمان و بال طف خدا دوره ی دبیرستان را نیز به پایان رسانید .
مادر شهید می گوید:«ما تازه خانه ی مان را عوض کرده بودیم وکوچه ها را نمی شناختم و یعقوب نیز هرهفته پنج شنبه ها مرا به مصلا برای نماز جماعت می بردونیز در ایام محرم شب ها مرا برا ی عزاداری با خودش به مسجد آقا می برد .»یعقوب در رویارویی با مشکل و گرفتاری صبور بود اصلاً در مورد مشکلی که داشت با خانواده اش صحبت نمی کردونمی خواست مادرش را نیز ناراحت کند و معتقد بود:
خدا گر زحکمت ببندد دری ز رحمت گشاید، در دیگری
یعقوب در مورد آینده اش چیزی نمی گفت،مادر شهید دراین مورد می گوید:«یک روز در حیاط خانه نشسته بودیم که پدر شهید مسئله ی ازدواج را مطرح کرد وبه یعقوب گفت؛که اگر برادر بزرگت ازدواج کند تو را نیز نامزد خواهم کرد و یعقوب با خنده به پدرش گفت؛پدر جان من هدفی جز درس خواندن ندارم و ازدواج برایم زود است .» یعقوب همچنان در دانشگاه تبریز مشغول درس خواندن بود سال دوم دانشگاه بود که برای کارورزی به مدارس می رفتندویک دست لباس برای خودش خریده بود . یعقوب دیگر نتوانست طاقت بیاورد و درمسجد برای رفتن به جبهه را آموزش می دادند و می خواست عازم جبهه شود که با مخالفت مادرش روبه رو شد
مادر شهید می گوید:«می دانستم در راه خدا به جبه می رود چون پدرش مریض بودمخالفت می کرد ومی گفت؛که من با مرگ سر وکار دارم اگر بلایی سر یعقوب بیاید چه کسی از شما مواظبت خواهد کرد». با مرور زمان و گذشت روزگار خداوند خانواده ی یعقوب را داغدار وسیاه پوش وعزادار کرد و آن ها را از نعمت پدری برای همیشه محروم گردانید و بدون پدر هر روز آن ها به منزله ی سالی تلخ می گذشت و این ماتم آن ها را می سوزانید وانگار برای یعقوب یتیم بودن دردناک و سخت بود، با این حال به خانواده اش روحیه می داد و به خواهرش مثل یک پدری دلسوز و مهربان خدمت می کرد .مادر شهید می گوید:«یعقوب مثل یک کوه محکم و استوار بود وقتی می دید که من ناراحت می شوم مرا دلداری می داد و مدام ازکار هایی که انجام می داد صحبت می کرد و می گفت؛ مادر جان اصلاً هیچ ناراحتی به خودت راه نده و هر کاری که داشتی مثل پدرم همه ی آنها رابدون کم وکاست انجام خواهم داد و کاری خواهم کرد که جای خالی پدرم را احساس نکنید». بعد از چهلم پدرش یعقوب باز قصد رفتن به جبهه را داشت که این بار با اعتراض شدید مادرش مواجه شد. مادر شهید در این باره می گوید:«من به یعقوب گفتم که پدرت دیگر در میان مانیست لااقل تو بمان و مرد خانه باش و در ضمن خواهرت به جز تو دیگر به کسی امیدی ندارد ولی یعقوب ناراحت شد و گفت؛که مادرم تنها من نیستم اگر ما نرویم چه کسی باید ازکشور دفاع کند و با گفتن این حرف ها مرا دلداری و آرامش می داد .»
آری یعقوب خانواده اش را به خدا سپرد و عازم جبهه های نبرد با دشمن شد و در این راه خستگی به خود راه نمی داد و عاشقانه می جنگید که از ناحیه ی پا و دست ترکش خورده بود که به اردبیل آورده بودند. مادر شهید باز می گوید:«وقتی از جبهه یعقوب را به اردبیل انتقال دادند ترکش در بدنش جا خوش کرده بود که با عملی که بر رویش انجام دادند آن ها را در آوردند و به مدت یک ماه در استراحت بود یعقوب خیلی ناراحت بود چون قرار بود از جبهه به مشهد مقدس بروند که انگار در قسمت یعقوب نبود ومن به او گفتم که حتماً حکمتی در این کار بوده است در این یک ماه استراحت فقط به فکر خواهرش بود می گفت؛مادر ناراحت نباش خودم تکیه گاه خواهرم هستم تا هر کجا که بخواهد درس بخواند کمکش می کنم وراه خودم را ادامه خواهد دادو هر وقت می خواست بیرون برود دستش را پنهان می کرد و می گفت ؛اگر دشمنان ببینند شاد می شوند ». تا اینکه زخم ها بهبود یافت و عازم جبهه شد با اینکه مادرش با آه و ناله می خواست مانع رفتن یعقوب به جبهه ی جنگ شود ،او عقیده داشت که تا عمر دارم می روم و خواهم رفت وکسی جلو دار من نخواهد بود. آری صلابت اراده و استواری روحش از رفیع ترین و سخت ترین کوه های عالم باج می گرفت یعقوب از دشمنان هیچ باکی نداشت ،انگار که تشنه ی جنگ بود. با آنکه اخلاق خوبی داشت باز هم وقتی به مرخصی می آمد به طور کلی بهتر هم می شد. مادر شهید می گوید:«با رسول نباتی با هم در جبهه بودند و رسول به شهادت رسید ه بود یعقوب خیلی ناراحت بود وقتی به دستاوردهای فکری خود می اندیشید قانع نمی شد ویأسی سرد بر جانش می نشست و احساس می کرد که مقبول درگاه حق نیست و بعد در پی کسب اینل یاقت ها سیر وحرکت آغازکرد.»
یعقوب می خواست در جبهه بماند وبه کشور خود خدمت کند ولی به خاطر مادر و خواهرش مجبورمی شد به مرخصی برود و،وقتی به اردبیل باز می گشت فکر وذکرش فقط در جبهه بود. مادر شهید باز نقل می کند:«اولین عیدی بود که پدر یعقوب فوت کرده بود،یعقوب را دیدم که یک جعبه شیرینی در دست وارد خانه شد و گفت؛مادر جان یادت هست پدرم هرسال شیرینی می خرید وما را خوشحال می کرد من نیز امسال این کار را انجام دادم تا خواهرم را خوشحال کرده باشم». مادریعقوب از میان همه ی خصوصیات پسرش ازتواضع و فروتنی و دست ودل بازی او یاد می کند و می گوید:«هر پولی که به دست می آورد برای خواهرش وسیله ای می خرید و تکیه گاه او در زمان بروز مشکل بود.»همیشه وقتی به مرخصی می آمد برای اینکه مادرش را ناراحت نکند حرف هایی می زد که مادرش باور می کرد ومی گفت؛مادر جان هیکل مرا نگاه کن ببین چقدر چاق شده ام و مادرش نیز با افتخار می گفت؛که پسرم اجرتان با امام حسین )ع(باشد.
مادر شهید می گوید:«یعقوب به مرخصی آمده بود ،من به اوگفتم که مردم می گویند ؛در جبهه ها نمی گذارند رزمنده ها کفش هایشان را از پاهایشان در بیاورند پس شما چگونه نماز می خوانید و همچنین می گویند مردم به خاطر پول به جبهه می روند یعقوب عصبانی شد وجواب داد مادر جان آن هایی که این حرف ها را می گویند؛دشمنان ما هستند آن به موقعیت بستگی دارد وما همیشه موقع نماز و استراحت در آسایش به سر می بریم وعلاقه ی من به جبهه است و بس .من به خاطر خدا وبرای دفاع از کشورم می روم نه به خاطر پول. مادر شهیدازآخرین مرخصی یعقوب چنین می گوید:«شب همه برای اینکه یعقوب می خواست صبح به جبهه برود آمده بودند،دامادمان گفت؛که در جبهه زیاد جلوتر نرو ،و کنار بایست یعقوب به خاطر این حرف ناراحت شده و همان حرفی را گفت که برای من می گقت؛من به خاطر وطنم می روم و هر بلایی سرم بیاید راضی به رضای خدا هستم. آری یعقوب در آخرین ساعات حرف دلش را گفت و خودش را سبک کرد و غیر مستقیم به همه آشکار کرد که آرزویش شهادت است وبس.
مادر شهید می گوید:«صبح از خواب بلند شدم تا یعقوب را بیدارکنم تا خواب نماند، ولی وقتی به اتاقش رفتم جایش خالی بود از پنجره که بیرون را نگاه کردم،دیدم که با قد همچون سروش از در حیاط کیف به دوش می رود نگاهی به من کرد وبرایم دست تکان داد و بدون هیچ صحبتی از من دور شد». آری این مسلمان شهادت طلب ، یعقوب مهدیزاده اصل بود که از ابتدا ی تجاوز مستکبران جهانی علیه انقلاب شکوهمند اسلامی ،به سوی جبهه ها شتافت و با حضور مداوم خویش در سنگرهای دفاع مقدس با دشمنان با جان ودل جنگید تا اینکه در شلمچه درعملیات کربلای 5 کربلا ،به شهادت رسید.
مادرشهید می گوید:«وقتی که خبر شهادتش را شنیدم، ناراحت شدم با این حال یعقوبمرا به حضرت ابوالفضل)ع(قربانی دادم. باشد که این قربانی مرا پذیرا باشد». و مادری که در هنگام بدرقه ی پسرش به قدهمچون سروش می نگریست چگونه می تواند از یاد ببرد که سالیان سال است که هجران او، قلبش را به درد آورده است و حالا آن کت و شلواری که خریده بود برای همیشه در جلوی چشمان مادربه عنوان یادگاری از یعقوب مانده است .
«نقل قول از مادر شهید»