شهدای دانشجو معلم

خاطره شهید قیومعلی حسین قلی زاده

 

پدر شهید آقای جبرائیل حسین قلی زاده از دوران تولد و دوران خردسالی شهید چنین می گوید : با تولد قیومعلی بسیار شاد و خوشحال شدم می دانستم به آشیانه مان محبت و صفا خواهد آورد. در خانواده ی ساده و مذهبی زندگی می کردیم. وضعیت اقتصادی چندان خوبی نداشتیم ولی در مسائل شرعی و دینی خیلی پای بند بودیم و خانواده مان همیشه با روحانیون همنشین بودند. متأسفانه چون در آن زمان در روستای لگران مهدکودک نبود بدین دلیل شهید به مهدکودک نرفته بود. در آن زمان فرزندان من و برادرم همگی در یک جا زندگی می کردیم در درآمد و مخارج خانه کمک هم بودیم. من ندیده بودم یک بار نه تنها قیومعلی بلکه دیگر فرزندانم با فرزندان برادرم به حرف بیایند و پسر شهیدم قیومعلی با علی رضا (پسر عموی اش) بسیار صمیمی بود که هر دوی آنها به فیض شهادت نائل آمدند. پدر شهید از دوران کودکی(شش تا 12 سالگی) شهید چنین می گوید: در آن دوران وضع اقتصادی مان چندان تعریفی نداشت از طریق کشاورزی و پرورش احشام امرار معاش می کردیم ازلحاظ اجتماعی با کسی بد نبودیم و یا حتی با کسی به حرف نیامده بودیم. به تحصیل علاقه ی زیادی داشتند و جزو نفرات اول مدرسه بودند. شهید در مدرسه و کوچه بی نهایت مقید به اخلاق نیکو بودند. حال دوستان و همبازی ها را بیشتر رعایت می کردند. در گفتگو صادق بودند در اوقات فراغت سعی می کردند در کارهای خانه و کشاورزی ما را یاری نمایند. در آن زمان وضعیت اقتصادی به علت رکود کشاورزی و بی کاری خانواده چندان خوب نبود. ولی شهید همیشه به درآمد کم قانع و شکرگزار بود و همیشه خدا را به خاطر سلامتی بدن شکر می کرد.

پدر شهید از دوران نوجوانی(12 تا 18 سالگی) مقطع راهنمایی  دبیرستان شهید چنین می گوید : وضع اقتصادی مان که تقریباً خوب شده بود چرا که بچه ها بزرگتر شده بودند و به من کمک می کردند و خودشان کار میکردند و خودم از طریق مغازه داری خرج زندگی را در می آوردم و در محله ی حسینیه ی مشکین شهر هم چنان ساکن بودیم شهید برای دوره ی راهنمایی در مدرسه ی شهید مدنی مشکین شهر اسم نوشت وضعیت تحصیلی شهید بسیار عالی بود به تحصیل خیلی علاقه مند بود .شهید پس از طی کردن دوره راهنمایی به مرکز تربیت معلم آیت الله مشکینی وارد شدند.

بیشتر اوقات وقتی که به مرخصی می آمد را در پایگاه می گذراندند. خانواده ی من و برادرم با هم در یک جا زندگی می کردیم از همان زمان قیومعلی عاشق نماز و روزه و عاشق امام حسین بود. من خودم گه گاهی مدیحه سرایی می کردم هر وقت نوحه می خواندم شهید می آمد و کنار من می نشست و زار و زار گریه می کرد. همیشه به من و مادرش می گفت: دعا کنید راه کربلا باز شود انشاالله شما را به کربلا می برم تا از من راضی باشید و ما می گفتیم: نه پسرم ما از تو راضی هستیم.

شهید بسیار روحیه ی شادی داشت. شوخ طبع بود اکثرا با خانواده بود و عموزاده هایش. روزی به خانه آمدم و دیدم به شوخی با مادرش کشتی می گیرد که خورد به پرده ی پنجره و پرده کنده شد و افتاد. گفت: مادر جان حتماً برایت یک پرده می خرم و اگر شهید شدم این پرده از من برای تو یادگاری بماند. گفتم: پسر جان اگر جرأت داری بیا و با من کشتی بگیر زورت به مادرت می رسد. شهید گفت: من نان خمینی را خوردم و هیچ کس نمی تواند من را شکست بدهد و همیشه می گفت: پدر دعا کنید گه من شهید شوم ولی هیچ وقت اسیر نشوم چون شنیده ام کسانی که اسیر می شوند سبیلش را می کَنند. شهید به معلمش (شهید حسین اسدی) عشق می ورزید و همیشه از ایشان می گفت که ما را برای رفتن به جبهه تشویق می کند و از همرزمان نزدیک قیومعلی، شهید رزاق عبدالهی هستند که ایشان هم شهید شده اند و رمضان خسروی که جانباز جنگ تحمیلی هستند و آقای محمد علوی هستند که هم اکنون امام جمعه ی پارس آباد می باشند.

همسایگان هیچ وقت از زبان شهید حرف بدی نشنیدند و کسی از شهید ناراضی و ناراحت نبود با همسایگان و دوستان مهربان بود در موقع شنیدن شهادت ایشان همه بی نهایت متأثر شده بودند. همه در تشییع جنازه شهید شرکت کردند و به مجلس گرمی دادند. شهید بسیار صادق بود. به خصوص در مورد خانواده و دوستان بی نهایت حقوق آنها را مراعات می کرد. متواضع بود به خانواده و همسایگان و معلم شهید حسین اسدی احترام والایی داشت. شهید در مجالس عزاداری ابا عبدالله و مراسم تشییع جنازه شهدا و همین طور در راهپیمایی حضور فعالی داشت. در فعالیتهای انقلابی ومذهبینیز شرکت می کرد .شهید همیشه با وضو می خوابید و از نوجوانی و قبل از سن بلوغ روزه می گرفت و موقع اعتراض مادرش می گفت: باید از همین نوجوانی برای آخرتم، اندوخته ایی داشته باشم.

پدر شهید از دفاع مقدس شهید چنین می گوید : وقتی رزمنده ها به جبهه اعزام می شد. قلبش به تپش می افتاد قلبش همیشه پیش رزمندگان بود. مقابله با دشمن را برای خود تکلیف و وظیفه می دانست از ابتدا عاشق جبهه و خدمت در راه وطن بودند و به این خاطر راهی میعادگاه عشق شد. شهید حدود پنج بار به جبهه رفت وقتی که به مرخصی می آمد یا در پایگاه شهید وطن دوست بود و یا در دانشسرا حضور می یافت. روزی به شهید گفتم: وقتی به مرخصی می آیی می خواهم در کنار ما باشی. می خواهیم به جمالت نگاه کنیم شهید گفت: سنگر به سنگر. یعنی همین رفتن به پایگاه ضرورت دارد پشت جبهه است و نیرو را تقویت می کند و رفتن به تربیت معلّم سنگر علم و دانش است. آن جا ایمان و قلب را تقویت می کند. شهید در پایگاه شهید وطن دوست آموزش نظامی تدریس می کرد و رزمندگان از وجود او درس های زیادی یاد می گرفتند اخلاق و رفتار تواضع خالصانه ی او مکتب اخلاق بود. با قامت کشیده اش فنون رزمی را عملاً به بسیج یان یاد می داد و برنامه ی فرهنگی و هنری در پایگاه دایر می نمود. چون پسرم به رونق پایگاه علاقه مند بود. وقتی ایشان به جبهه می رفتند خودم در بین بچه ها حضور می یافتم و با آنها به رزم شبانه نیز می رفتم .

 

پدر شهید در خاتمه چنین می­گوید : یکی از کارمندان سپاه به من گفت: قیومعلی زخمی شده و باید به سپاه برویم و تنم لرزید. من را به بهانه ی زخمی شدن قیومعلی به سپاه بردند ولی پیکر پاک فرزندم را دیدم که چه معصومانه آرمیده و فهمیدم که شب ساعت 10موقع آموزش نظامی و با سُر خوردن یکی از سربازان و در ضامن نبودن اسلحه به درجه ی رفیع شهادت نائل آمده است . پدر از شایستگی ولیاقت شهید می­گوید و با تبسمی ابراز احساسات می­کند و می­گوید : خداوند یکتا را شاکرم که توانسته ام فرزندی به شایستگی شهادت تربیت کنم و جهت اعتلای اسلام و قرآن به پیشگاه احدیت تقدیم نمایم.

«نقل از پدر شهید»

 

 

 

تا سال 1354 در روستای لگران زندگی می کردیم و از سال 1354 وقتی شهید کلاس سوم ابتدایی بودند به مشکین شهر مهاجرت کردیم. شهیددوره ابتدایی را از کلاس اول ابتدایی در دبستان شرف مشکین شهر تحصیل کردند و با عموزاده اش (شهید علی رضا حسین قلی زاده) همکلاس بودند.

سرکار خانم صونا عبدالهی (مادر شهید) چنین می گوید: وضعیت روحی شهید در اوج کمال بود. به جبهه بسیار علاقه پیدا کرده بود. وقتی که بسیجی ها اعزام می شدند که به جبهه های حق علیه باطل بروند،روحش پرواز می کرد. خیلی علاقه داشت به جبهه برود. می­گفت: برادران ما، در سنگر خوابیده­اند و چرا ما آسوده، این جا در رختخواب بخوابیم. جسمش در مدرسه و خانه بود اما روحش نزد رزمندگان و شهیدان اسلام بود. وقتی هم با اعتراض من مواجه می­شد می­گفت: ما تا حالا چیزی نمی­فهمیدیم و هر چه هست در راه اسلام و اسلامیت است. بیشتر مواقع که به جبهه می­رفت جای خالی­اش در خانه احساس می­شد و موقع آمدن به مرخصی هم بیشتر مواقع را در پایگاه می گذراند.

از بین نُه پسری که خداوند به ما عطا کرده بود چهار نفرش رزمنده بود. روزی که قرار شد هر چهار پسرم به جبهه بروند پارچه سفیدی آوردم برای اندازه هر تک تک شان بریدم و گفتم: اگر شهید شدید روی جنازه تان می اندازم و اگر شهید نشدید هدیه ی عروسی تان می­کنم. پسرانم گریه کردند و قیومعلی گفت: مادر از سنگر دلت که همان دعا است بخواه که من شهید شوم اگر هم شهید شدم ناراحت نشو. گفتم: صف آرایی در برابر دشمن امر رهبرمان است و شهادت ناراحتی ندارد و بلکه شهادت افتخار است در راه مملکت، اسلام و قرآن. شهید گفت: مادر جان افتخار می­کنم که چنین شیرزنی مادرم است و به ما روحیه دادی. گفتم: اگر چهار نفرتان هم شهید شویدخودم اسلحه­تان را برمی­دارم و خودم به جبهه می­روم.

مادر شهید از شب شهادت شهید چنین می­گوید: ماه مبارک رمضان بود و افطاری آن شب را قیومعلی پخته بود. سیب زمینی های کوچک را آب پز کرده بود و می­گفت: شام امشب، شام جبهه است. بعد از افطار شهید رفت به پایگاه و گفت: اگر نیامدم نگران نشوید. شب را در پایگاه خواهم ماند. مانور داریم سحری که بلند شدیم دیدیم رختخواب قیومعلی خالی است. دلم بَد جوری دلواپس بود و شور می­زد. برادرانش و پدرش را که برای سحری بیدار کردم دیدم که همه احوالی مثل حال من دارند. صبح پدرش به مغازه رفت. بعد از ساعتی خواستم به مغازه بروم تا احوالی از قیومعلی بگیرم دیدم مغازه بسته است. به خانه مادرم که همسایه دیواربه دیوار هستیم رفتم. دیدم آنجا خبری نیست. در همین لحظه زنگ در به صدا درآمد. همسایه بود و به من گفت: شما بفرمائید داخل با مادرتان می­خواهم حرف بزنم. تنم لرزید و فهمیدم خبری دارد که نمی خواهد من بفهمم. پشت در بودم که شنیدم گفت: قیومعلی زخمی شده زود بیرون آمدم و گفتم: قیومعلی حتماً شهید شده. دویدم به طرف در خانه که به سپاه بروم تا در را باز کردم دیدم تمام مردم ریخته اند جلوی در خانه مان یکی گریه می کند. یکی تسلیت می­گوید و ... فهمیدیم که قیومعلی در اردوی شبانه آموزش نظامی در دامنه سبلان در شهرستان مشکین شهر در یک شب مهتابی و سرد، قامت سروش به زمین افتاده و آلاله ای از آلاله های سبلان سرافراز گشته. مردم شهیدپرور و قدرشناس منطقه با دلی مالامال از غم و اندوه در مزار شهدای حسینیه الزهرای مشکین شهر به خاک سپرده شد. و بالاخره از چهار پارچه سفیدی که به عنوان کفن و کادوی عروسی نگه داشته بودم کفن، نصیب قیومعلی شد و سه تای دیگر شد کادوی عروسی پسرهایم.

«نقل از مادر شهید»

 

 

 

آقای عیوض سیف الهی هم کلاسی و دوست شهید چنین می گوید : شهید از کودکی مایه گرمی و خوشحالی جمع دوستان و هم بازی های کودکانه بود. شادترین بازی ها بی حضور او سرد و بی روح بود. شهید قامت رعنا و قد کشیده ای داشت با شوخ طبعی و برخورد صمیمی و مهربان، توجه همه را به خود جلب کرده و سکوت تحمل ناپذیر غریبانه خوابگاه را می­شکست و بچه ها با حضور او نشاط و تبسم می­یافتند. وقتی که در جمع حاضر می­شد هرکس در سکوت و فکر بود با او شوخی می­کرد و غبار غم از چهره جمع می زدود. در مراسم دعای کمیل و دعای توسل حضور می یافت چنان خاضعانه می نالید که سوز و گدازش دل هر انسانی را به درد می آورد همه از این پیک بهشتی بهره معنوی می بردند.

«نقل از دوست، همرزم و همکلاسی شهید»