شهدای دانشجو معلم

خاطره شهید علی زینالی

 

 

 

علی که خانواده را با مهربانی هایش دلبسته خود کرده بود برای جدا شدن ازپدرومادر وخانواده کارسختی درپیش رو داشت . جلب رضایت آنها برای رفتن به جبهه خیلی سخت بود .جدایی ازمادری که روزگاری تنها پسرش به شوخی به او گفته بود : « مادرجان می خواهم کاری کنم که دیگر پاهایت را روی زمین نگذاری. مادروقتی ازچگونگی این کار می­پرسد جواب می­شنود که فرزند می­خواهد خود را فدای پاهای مادر کند که دیگر مادر رنج قدم برداشتن ر اهم نداشته باشد. با چنین مهرومحبتی علی ومادرش بایستی ازهمدیگر جدامی شدند. جدایی از پدرهم سخت بود. انس پدربه تنها فرزند پسرش مخصوصا.اما علی مثل دیگرفرهنگیانی که به خیل رزمندگان پیوستند ومثل دوستش یوسف عبدالله پورتصمیمش جدی بود . پدرش حسین زینالی درباره  نحوه خداحافظی شان چنین می گوید: «روزی که علی می خواست به جبهه برود مادروخواهرانش ازعزیمت او ممانعت میکردند وبه او می گفتند : تو تنها فرزند ذکورخانواده ای، بمان که ما کسی را جز تو نداریم.تو میتوانی درشغل معلمی برای کشورت خدمت کنی ومفید باشی اما او جواب داد که درحال حاضر کشور به یک رزمنده بیشتر نیاز دارد تا یک معلم. بعد علی ازماشین پیاده شد ودرسخنانی زیبا وبه یاد ماندنی به خواهران ومادرش گفت : مادر عزیزم ، مگر خون من ازخون شهیدان کربلا رنگین تراست. سرنوشت من وشما دست خداست. خواهرانم، شما حجاب اسلامی خود را رعایت کنید و بدانید که دراین دنیا حجاب را رعایت فرمائید خداوند درآن دنیا حجاب شما را حفظ خواهد کرد. مادرجان، اگرمانع رفتن من به جبهه شوی درروزقیامت به حضرت زهرا (س) چه جوابی خواهی داد ؟»

«نقل از پدر شهید»

 

 

 

 

مادرش از تولد علی خاطره ای بدین مضمون نقل می­کند: «هنوز یک ماه به تولد علی مانده بود که من خواب دیدم خانم باوقاری که چادر سرکرده بود وشال سبز به سراغ من آمد .

با دیدن او حس عجیبی داشتم. درحالیکه نه ایشان خودشان را معرفی کردند ونه من ایشان را شناختم .درهمین فکر وحس غریب بودم که خطاب به من گفتند : مادرجان پسری را که بعد ازیک ماه خداوند به تو عطاخواهد فرمود علی نامگذاری کن. من (مادرشهید) هراسان بیدار شدم وجریان را به همسرم گفتم و ما با همدیگر تصمیم گرفتیم که نام شهید ر ا علی بگذاریم .»

مادر شهید علی زینالی شب شهادت تنها پسرش، یعنی 6 بهمن ماه 1365 در خواب نحوه شهادت او را دیده بود.

«نقل از مادر شهید»

 

 

 

 

یکی از همرزمان شهید علی زینالی بعدها به خانواده ی علی ازنحوه ی شهادت او چنین گفت :

« ما در عملیات کربلای 5 بودیم. شهید در این عملیات چنان شجاعتی از خود نشان می­داد که بی نظیر بود. من (همرزم شهید) به شوخی به علی گفتم : نکند میخواهی درآینده فرمانده گردان بشوی؟ شهید علی زینالی درپاسخ من گفت: ازخدا خواسته ام که این عملیات را آخرین عملیاتی قرار دهد که درآن شرکت می کنم.

بعد از چنددقیقه علی خود را به گلوگاه رسانید و با شلیک چند گلوله­ی آرپی چی و با به آتش کشیدن تانک دشمن گلوگاه را بست. ولی تیری سینه اش را شکافت و استجابت دعایش را به مشاهده نشستیم .»

«نقل از همرزم شهید»