شهدای دانشجو معلم

خاطره شهید یونس پورابراهیم کلشتری

 

 

 

بلند شو؛ پسرت به آرزویش رسید! 

 

در اوج ایام تحصیل از دانشگاه به سوی خانه مراجعت نمود و پس از اقامت یک شبه در منزل، فردا صبح ساکی بدست گرفت و برای خداحافظی نزد من آمد از ایشان سؤال کردم چرا به این زودی می روید؟ جواب داد: پدر جان، چیز مهمی نیست. می خواهم مجددا به دانشگاه مراجعه کنم. زیرا درسهایم عقب مانده، باید بیشتر درس بخوانم. بعد درخواست مقدار اندکی پول نمود. من هم مقداری پول به او دادم و ایشان رفتند. فردای آن روز داییِ یونس با من تماس گرفت و گفت: از یویس خبر دارید؟ جواب دادم بله، دیروز به منزل آمده بود و گفت که به تهران می روم، چون درسهایم عقب افتاده است. دایی اش به من گفت: خیر، چنین نیست. پوش به جبهه رفته است و چون نمی خواست شما را نگران کند، به شما چیزی نگفت و به من تلفن زد. ضمنا آن مقدار پولی که شما به ایشان داده بودید، برای رفتن به قم بود تا زیارتی کرده باشند از صحبتهای دایی یونس شوکه شدم زیرا هر بار که بونس قرار بود به جبهه برود به من و خانواده اطلاع می داد. پس چرا این بار چیزی نگفته بسیار غمگین شدم و بعد از خداحافظی از دایی به منزل رفتم و اعزام یونس به جبهه را به خانواده اط    لاع دادم. پس از چند روز که از رفتن یونس گذشته بود، توسط یکی از دوستان دانشگاهی وی مطلع شدم که او از یک هفته پیش برای رفتن، برنامه ریزی کرده بود و برای اینکه ما از اعزامش با خبر نشویم، از پایگاه شهید بهشتی تهران به طور انفرادی اعزام شد. چند روز بعد از رفتن پونس شبی دربستر خواب بودم که ناگهان آقایی با چهره ای بسیار نورانی و پرفروغ نزد من آمد و چند بار فرمودند: بلند شو، رو به ایشان نموده و پرسیدم: چرا؟ گفت: یونس به آرزویش رسید. با همان حال دگرگون، از خواب بیدار شدم و از رفتن پی صدای یونس به سوی جبهه و دیدن آن خواب بر من مسجل شد که دیگر یونس را نخواهم دید، آری دو روز بعد به ما اطلاع دادند که یونس و تعدادی دیگر از همرزمانش به هنگام شناسایی منطقه توسط دشمنان کوردل بعثی به آرزوی خود رسیده اند.

                                                                                                       «نقول از پدر شهید»