شهید بهرام گودرزی
امروز پس از ده سال پیکرت را از کربلای شلمچه آوردند، بی معنی است اگر بگویم دلم پیش توست، تو خود دل منی که اکنون برخاک افتاده ای و دیگر نمی تپی.دل مرده نیستم که تو هرگز نمرده ای، دلسرد هم نیستم که تو به خورشید گرما می دهی. چطور بگویم؟ دلخوشم، که تو خوشحال و سرخوشی، بی قراریم را نگذاشته ام کسی بفهمد؛ اما لابد تو فهمیده ای. پس از این همه سال که آمدی، حتماً نوازش مدام این نگاه خسته را به روی پاره های تنت، احساس کرده ای. جان مادر، پسرم، با خود عهدکرده ام که بیایم و پیکر سبکت را همراه با غم سنگینت و خاطره های شیرینت تنها بردوش بکشم. و مادری معنایش همین است. مادر، چون سنگینی غم فرزندش را با دوش دیگران تقسیم نمی کند، کمرش تا می شود، می شکند و موهایش به سپیدی می نشیند. از وقتی خبر رفتنت را شنیدم، در برخوردهایم با دیگران یک لبخند افزوده ام. نخواسته ام که برای غمت شریک داشته باشم بهرام جان، خواستند مقدمه بچینند در گفتن خبر شهادتت؛ آن ها از پیوند محکم دوستیمان خبر داشتند و از همین روی خواستند مقدمه چینی کنند. گفتند: تنها خداست که می ماند و من گفتم: تنها بهرام نیست که می رود.
با تعجب سؤال کردند: کسی چیزی گفته است؟ گفتم: نه، این قانون از دیرباز بوده است. تو باور نمی کنی بهرام جان که وقتی به خانه می آمدم و تو بودی، لازم نبود از لباس و کفش و صدایت، بودنت را دریابم، من بوی تو را حس می کردم. اکنون تکه استخوانهایت را می بینم که آنقدر برزمین سائیده اند که پارچه و پوست را از رو برده اند. می آیم ، می آیم و عطش لب هایم را با ضریح چشمانت جبران می کنم. سلام بهرام جان، سلام مادر، سلام دلاور! چه بوی عطری می دهی مادر. این بوی عطر و گل از کجاست مادر؟ بگذار اول پیشانیت را ببوسم، نه پاهایت را، که این پای رفتن را خدا به تو داد و به من نداد. یک عمر دست مرا بوسیدی، بگذار یک بار پای تو را ببوسم که شایسته ی عمری بوسیدن و بوییدن است. در خواب بارها دیده بودمت؛ اما هیچ گاه چنین آرامشی ملکوتی در تو نیافته بودم.
این همه سال انتظار، این همه با چشمانی خیس خوابیدن. ده سال شاگردانت وجودت را در کلاس حس می کردند. امروز روز تشییع پیکر پاک توست. به عکست خیره می شوم، انگار همین دیروز بود که درروستای اناج به دنیا آمدی، اول پاییز سال 1345، چقدر زندگی شیرینی داشتیم، به یاد دارم که چقدر وضعیت تحصیلت خوب بود، دوران ابتدایی و راهنمایی و متوسطه را در اراک گذراندی در دبیرستان علی ابن ابیطالب اراک عضو انجمن اسلامی بودی و دانشجوی تربیت معلم شهیدباهنراراک در رشته ی دینی و عربی بودی. وقتی مدرک فوق دیپلم گرفتی و اول پاییز1365 به عنوان دبیر به استخدام اداره ی آموزش و پرورش خنداب درآمدی، سرازپا نمی شناختی، چرا که از همان کودکی عاشق تعلیم بچه ها بودی. 2سال و 6ماه در آموزش و پرورش خدمت کردی. اکنون شاگردانت هم در مراسم باشکوهت شرکت کرده اند و از نحوه ی تدریس تو می گویند و از اخلاق خوب تو سرکلاس یاد می کنند، از شیوایی بیانت و از درس های اخلاقی که از تو آموخته اند، از توجه زیادت به قرآن و مسائل شرعی و ازاین که مانع غیبت کردن از دیگران می شدی.
آرزوی هر پدر و مادری دیدن دامادی پسرش می باشد، من و پدرت هم در آستانه ی رسیدن به این آرزو بودم که تو از طرف بسیج راهی جبهه شدی و در عملیات کربلای4، از غواصان ویژه ی گردان امام حسین(ع) بودی، در منطقه ی عملیاتی شلمچه پس از گذشتن از موانع در چهارمین روز از دی ماه سال1365، در عملیات کربلای 4 با تیرمستقیم دشمن به شهادت رسیدی و بعد از ده سال امروز که مهر ماه 1376 است تو را آوردند. کسی جز ما فرزند از دست دادگان نمی داند که سال ها انتظار برای یک پدر یعنی چه؟
شکسته استخوان داند بهای مومیایی را از تنهایی و غربتت در این سال ها غصه ام می گیرد. چقدر در انتظارآمدن پیکرت چشمانمان به در دوخته شد! چقدر به پدر و مادرهایی که هر پنج شنبه برسر مزار فرزندشان حاضر می شدند، غبطه می خوردیم! چقدر میان قبرهای بی نام جستجو کردیم! اما تنها پناه خستگی های ما قاب عکس کوچک تو بود. هم رزمانت به من سر می زنند، چقدر بوی تو را می دهند. می گویند:
حاج غلامعلی، بهرام عزیز ما بود، همرزم خوب ما بود. می گویم: آری، بهرام عزیز بود، فرزند این ملت بود، رفت تا این ملت بماند.
او همیشه می گفت: «اگر می خواهید در مقام و منزلت شما خللی خدای نکرده وارد نشود، هیچ گاه زبان خود را به شکایت نگشایید و آنچه را که از قدر و منزلت الهی و خدایی شما کم و کاست می کند برزبان نیاورید. هرچیزی که آفریده شده بالاخره یک روز فنایی دارد و انسان هم برای جاودانگی به این دنیا نیامده.»
گر عشق دستم بگیرد، سوی تـو می آیم ای خوب
بی تو نمی ماند این دل، در این تن سســت و بیمار
منبع : پله های اسمانی
خاطره شهید :
شهید بهرام گودرزی در مرکز تربیت معلم قم به همراه شهید ابوالفضل اسدی و جانباز داود ترابی که از دوستان صمیمی بودند در هنگام تحصیل هر سه نفر به تعداد مکرر به جبهه اعزام شدند یکی از استادان تربیت معلم در آن زمان استاندار استان فارس بودند که به شهید بهرام گودرزی و شهید ابوالفضل اسدی پیشنهاد داده بودند که حاضرم در استان فارس شما را به عنوان معاون استان فارس دریافت کنم این دو شهید عنوان نمودند تا زمانی که جنگ ادامه دارد هیچ شغلی را نپذیرفته و در جبهه خدمت می کنند و بعد از اتمام تحصیلات نیز به دلیل حضور در جبهه در کلاس درس حاضر نشده و قبل از اینکه معلمی را در کلاس تجربه کنند هر دو شهید شدند.